آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان
|
آب انار
Every thing you want
یک شنبه 29 خرداد 1390برچسب:, :: 20:27 :: نويسنده : رز و بنفشه
گمانم برای ژنرال شدن یك تن كاغذ لازم بود نمیدانم شاید هم نیم تن. مقدارش را دقیقاً نمیدانم اما اول كار جمع كردن كاغذ لازم برای ژنرال شدن سخت به نظر نمیرسید.از كاغذهای ولوی زیر دست و پا شروع كردم. همهاش شد یكی دو كیلو. راستش ناامید شدم. نمیدانم از كجا به سرم زده بود كه خانه پر از كاغذ است. تصور میكردم كه كاغذ همه جا ریخته. خیلی تعجب كردم كه كاغذ هم میتواند آدم را گول بزند.كم نیاوردم و اجازه ندادم این موضوع مرا از پادرآورد. همه توانم را جمع كردم و خانه به خانه راه افتادم و دنبال كاغذ گشتم و از این و آن میپرسیدم اگر كاغذ باطله و اضافه دارند بدهند كه توی بسیج كاغذ شركت كنند تا ما جنگ را ببریم و نیروی دشمن را مضمحل كنیم.پیرزنی به حرفهای من با دقت گوش داد بعد یك نسخه از مجله لایف را كه تازه تمام كرده بود به من داد. در را بست و من پشت در مات و مبهوت مجله را در دست گرفته بودم و آن را نگاه میكردم. مجله هنوز گرم بود.خانه بغلی كاغذی نداشت كه بدهد دریغ از یك پاكت پستی باطله. آخر بچه دیگری قبل از من جنبیده بود. توی خانه بعدی كسی نبود.خوب یك هفته همینطور گذشت. در به در، خانه به خانه، كوچه به كوچه و كو به كو رفتم و سرانجام آنقدر كاغذ جمع كردم كه درجه سربازی به من دادند.نوار كشكی سربازی را انداختم ته جیبم و به خانه رفتم. گندش بزند. توی محل كلی افسر و ستوان و سروان داشتیم. خجالت می كشیدم آن نوار لعنتی را به لباسم بدوزم. باید هر روز جلو آن بچهها پا جفت میكردم. نوار را انداختم ته كشو گنجه لباس و جورابهایم را ریختم روی آن.چند روز بعد را با دلخوری و آزردگی دنبال كاغذ گشتم و بختم گفت كه یك بسته كولیرز از زیرزمین یكی پیدا شد. همین بسته كافی بود كه به درجه سرجوخگی ارتقا پیدا كنم. البته درجههای سرجوخگی هم رفت زیر جورابها بغل دست درجههای سربازی.بچههایی كه بهترین لباسها را میپوشیدند و كلی پول توجیبی داشتند و هر روز ناهار گرم میخوردند به درجه ژنرالی رسیده بودند.آنها میدانستند كجا كلی مجله هست و پدر و مادرشان ماشین داشتند. شق و رق قیافه میگرفتند و سینه سپر میكردند و توی زمین بازی مانور میدادند و درجههاشان را به رخ این و آن میكشیدند. موقع راه رفتن هم مثل صاحب منصبها راه میرفتند.دیری نگذشت كه به شغل باشكوه نظامیگری خاتمه دادم. یعنی روز بعدش. از شیفتگی كاغذ رها شدم و به جایی رسیدم كه در آن شكست چك برگشتی یا سابقه بد مالی و بدحسابی بود یا نامه فدایت شوم كه ماجرایی عشقی را مختومه میكرد با تمام كلماتی كه وقتی طرح میشد مردم را میآزرد.
|
|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
|